مادرم ...
همیشه از وجودش ناراضی بودم.هروقت میومد دم مدرسه،خجالت می کشیدم وبچه ها منو به خاطر داشتن مادر یک چشم مسخره می کردن. مادرم یکی از چشماش کور بودومن ازش متنفر بودم؛توی مدرسه شاگرد اول بودم ولی نمی تونستم سرمو بالا نگه دارم.صبر کردم تا برم دبیرستان. اولین روزی که می خواستم برم دبیرستان،بامادرم به صورت جدی برخورد کردم وبا تشر ازش خواستم دیگه نیاد دنبالم وجلوی چشم من غیر از تو خونه ظاهر نشه.اشکش در اومد ولی بااین حال بی تفاوت درس خوندم وروز به روز پیشرفت کردم تا بالاخره تونستم حق بورسیه ی دانشگاه انگلیس وادامه تحصیل در رشته ی پزشکی رو سب کنم.از خدا خواسته رقتم به مدت دوازده سال دیگه هرگز پیش مادرم برنگشته بودم. حالا دیگه من زن دارم وسه تا بچه ی قدو نیم قد،خانمم پزشک عمومیه ومن جراح مغز.اون شب کریسمس بودوخونه ی ما پر از شادی... ناگهان در به صدا در اومد.سوزی دختر کوچیکم درو باز کردو بعد ازچند لحظه اومد وگفت:بابا یه خانمی به شما کار داره. من متعجب رفتم دم در و... بله مادرم بود که حالا صورتی پراز چینه وچروک داشت.فوری منو بغل کردو توی گوشم گفت:"پسرم خیلی دلم برات تنگ شده بود.من امسال عید... نذاشتم حرفش تموم بشه واز خودم جداش کردمو با عصبانیت گفتم: برو اونور پیرزن،بو می دی...کی بهت گفت بیای اینجا؟...اومدی ابروی منو ببری؟...گمشو! رفتم داخل واونوزیر نور مهتاب ودونه های برف که می بارید تنها گذاشتم.یکیال بعد برای یک کنفرانس به شهر ماریم رفتم وتصمیم گرفتم سری به مادرم بزنم....هرچه در زدم کسی درو باز نکرد... زن میانسالی اومد وگفت:شما کی هستین؟ بعد از معرفی خودم ، رفت ونامه ای آوردودستم دادوگفت اینو مادرت داده بدم به تو...اون یکهفته بعد از کریسمس مرد.ته دلم خالی شد نامه را باز کردم.وسط صفحه نوشته بود... "وقتی چهار سالت بود از روی تاب افتادی ویک شن وارد چشمت شده بود.دکتر ها جوابت کرده بودن وکسی به دادم نمی رسید.پول خرید قرنیه رو نداشتم...برای همین چشم چپم را به تو پیوند زدم.آن زمان با رضایت کامل اینکار را کردم وای حال پشیمانم...چراکه اگر این کار را نمی کردم،سیزده سال تنها وبی کس نمی شدم. "
جک امروز
لینک منبع و پست :داستان های جالب
http://2dayjok.ir/post/4448/mohammaddy.1996%40gmail.com/